ناگهان صورتم از باران چشمم خیس میشد.
در دهان همه پیچیده بود فلانی افسردگی گرفته و من میان آسمان و زمین معلق بودم... .
نمی توانستم دلتنگ شدنم و دوست داشتنم را ب آنها ثابت کنم، پس آنها را ب حال خود رها کردم، آنها ب من خندیدند چون با آنها متفاوت بودم و من ب آنها می خندیدم چون همه مثل هم بودند.
- ۶ ۰
- ۵۲ نظر
ی سوال کیا تو این وبلاگن ؟؟؟