اما من... .
از بس گوشی برای حرف هایم پیدا نکردم برای پروانه ها حرف میزدم، همه من را دیوانه می خواندند، اما من دیوانه نبودم.
من هر چه بیشتر صحبت میکردم آنها بیشتر مرا نادیده می گرفتنند، و من احساس میکردم یک مورچه ی ناتوان هستم.
اما
من بر خلاف تفکر آنها بزرگ شدم، حتی از آنها هم بزرگ تر، آنقدر بزرگ ک صدای آنها برایم ویز ویزی بیش نبود.
آنگاه بود ک برای حرف هایم هزاران هزار گوش داشتم،اما... .
من دیگر حرفی نداشتم.
- ۶ ۰
- ۵ نظر
وقتی گوش شنوایی ندارم، حرفهایم را به خدا میگویم
میدانم او بهترین شنونده و درمان است